آن جانی نقاش، آن سرکردة اوباش، آن مشهور به رایش، آن صاحب سبیل کذایی، آن مبدع جنگ هوایی، آن عاشق نژاد آریایی، آن منفور خُرد و کلان، آن پیشوای ملت ژرمان، آن از جنایت لبریز، آن ورژن جدید چنگیز، آن کابوس ملت فرانسه و انجلیز سرآمد هر قاتل فاجر، ابوالقتال آدولف هیتلر، لعنه الله علیه.

گویند چون ولادت یافت در کف دست وی لکة خونی بودی که مادر آن را بزدودی و بر احدی مکشوف ننمودی، که خوانده بودی در وقت ولادت چنگیز نیز چنین خونی مشاهده گشتی.

باری در نوجوانی به مکتبخانة هنر شدی آموختن هنر نقاشی را، ولیکن هرچه کشیدی مقبول اساتید فن نیفتادی و احدی بهر خریدن تابلواتِ وی همیان نگشادی و گفته اند بدین سبب در تمامت عمر کینه ای از اهل هنر وی را در دل بودی.

نقل است بعدها وی را بپرسیدندی که حکمت چه بود ورود جناب پیشوا را در سلک نقاشان؟ بگفتا: ما در همان اوان نوجوانی نیک همی دانستیم که هنری ذاتی ما را در اندرون وجود است که دیگران را نی؛ زین سبب تصمیم بر آن راندیم انواع هنرها را اختیار نماییم تا نبوغ ذاتیمان کشف گردد، ولیک به اندک زمانی دریافتیم که یگانه هنر ما نیک ویران نمودن بلاد و انتشار جنایت و فساد باشدی، تمت!

گویند در جوانی به ارتش بپیوستی، شرکت در جنگ بین الدّوَلی اُولیٰ را و از پس رشادت ها مدال شجاعت از امراء بستدی و در همان زمان طعم جنگ و جنایت وی را در ذائقه نیک افتادی و به اندک زمانی حزبی تشکیل بدادی نازی نام. گفته اند حکمت این نام گذاری دلدادگی وی بودی بر ضعیفه ای اتریشی نازی نام، و لکن بزرگان از مورخین بر آن اند که چنین ضعیفة کمینه ای در آن سنوات وجود خارجی نداشته و ذکر نام او در تاریخ هیتلر از باب تلطیف فضای خشن زندگی وی و به صیاغ جمیع فیلم های سینماتوغرافی ایران استفادة ابزاری از جنس لطیف در جلب مخاطبین بودی... تمت!

از اشهر حالات وی یکی آن بودی که گاه و بی گاه بی اختیار دست راست خویش به شدت به آسمان پرتاب کرده، شق نگاه همی داشتی و نقل است این تیک عصبی از طفولیت وی را عارض بودی و لیک اشهر اقوال آن باشدی که این حالت نتیجة حضور وی در خطوط مقدم نبرد و مجاورت انفجار خمپارات و دینامیتات و الصاق موج انفجار بر وی بودی... علی ای حال وی از باب نبوغ ذاتی خویش این حالت را بر همگان واجب بنمودی تا به محض ملاقات یکدیگر دستان خویش چنین کرده و های هیتلر همی سر دهند که این نقیصة وی منکشف خلق نگرددی.

نقل است در جوانی به همراه اعضای حزب خویش کودتایی بیاراست، لیک نافرجام بماندی و کلهم اجمعین به سیاهچال اندر شدندی، خوردن آب خنک را و از ظفرمندی مایوس بودندی تا آنکه شبی در خواب بدید جهنم را که از دالانی مخوف همی گذر نماید و در زیرزمینی به غایت دهشتناک داخل همی شدی که جمعی در آن ظلمات تمام گرد هم حلقه بزده هرازگاهی بر اثر شدت شراره های آتش نعره ای زده سپس خاموش گردندی، به ناگاه جمع با دیدن وی از جای برخاسته وی را تکریم بسیار نمودندی و بر وی خضوع آورده، وی را در صدر مجلس نشاندندی... از خواب که برخاستن نمودی فی الفور خواب گزاران حزب بخواستی تعبیر نمودن این رویا را؛ خواب گزار اعظمی وی را بودی گوبلس نام، از شکل و شمایل اصحاب آن جمع بپرسیدی و هنوز پاسخ بتمامت نشنیده نعره ای برکشیده بی هوش بر زمین شد... پس از هفت روز که هوش بیامدی بگفتا: سرورا! ایشان که برشمردی بزرگ جنایتکاران تاریخ از نمرود، فرعون، تیمور، چنگیز و امثال ایشان بودندی، که مراتب چاکری تو را به جای آوردندی و دیگر خود دانی حقیقت امر را!

و این رویای صادقه وی را قوت قلبی گشتی که مبارزه مستدام همی بدارد و به اندک زمانی به صدارت اعظم ولایات ژرمان رسیدی و خویشتن رایش ثالث بنامیدی و قشونی عظیم بیاراستی و آن قدر طیارات و اتولهای جنگی و تحت البحری (خ ل زیردریایی) مصنوع بساختی که به شمار نامدی و زان پس قشون عازم لهستان، اتریش، ایرلند و سایر ممالک مجاور بنمودی و به طَرفه العینی دول آن ساقط نموده، ملل آن به بردگی کشیدی و جنایتی به پا نمودی که شهرة تواریخ بگشتی... .

در اکثر کتاب ها نام گروهی مخوف در بین ارتشیان و جنود وی ضبط آمدی که وی را چون فداییان حسن صباح غلامان خاص بودندی، مشهور به قِشطابو (در برخی نسخ لاتین گشتاپو ذکر شده) که به اشاره ابروان وی بر هر جنبده ای فرو آمدی خاندان وی را نابود ساختندی و چنان ترسی از ایشان خلایق را در دل بودی که به شنیدن نام ایشان رعشه بر اندام ها مستولی گشتی!

در السنه منقول است ندیمی وی را بپرسیدی، مرشدا! حکایت چیست این سبیل عجیب تو را که از حقیقت سه بیل، نیم بیل! نیز دارا نباشدی؟ بگفتا، در ایام حبس در سیاهچال شبی مشغول نگارش کتاب نبرد من بودمی که ناگاه روحی خبیث مرا ظاهر بگشت، وی را بپرسیدمی، تو کیستی و اینجا تو را چه حاجت است؟ بگفتا: بدان و آگاه باش که من روح اسکندر مقدونی فاتح جهان باشمی که از این همه فتوحات و کشورگشایی حتی یک برگه سیاهه ننوشتم و لیک تو جوان یکلا قبا هنوز یک شهر فتح ننموده کتاب از نبرد خویش همی نویسی؟ همان جا وی را بگفتم، به شرافتِ نداشته ام قسم که جنگی بپا سازم و نبردی به راه اندازم که تاریخ، تو و امثال تو را به فراموشی افکند و نشانة این قسم اینکه تا فاتح جهان نگردم دیگر سبیل بلند ننمایم و فی الفور دست برده یمین و یسار سبیل پرپشت خویش برکندم... و این که اکنون بجاست تتمة آن بر باد رفته است... .

در نهایتِ امر وی گفته اند، سپاه عظیم وی پس از فتوحات بسیار، در بلاد خاورِ دور و ولایات گرادآباد روس گرفتار سرمای زمستان بگشتی، وی را که علایم شکست ظاهر همی شدی، با تپانچة خویش خودکشی بنمود و پیش از آن امر بکردی ندیمان را که جنازة وی در آتش بسوزانندی تا از وی چیزی نماند که در اینده شبیه سازی وی نیز ممکن نباشدی، که دنیا را یک هیتلر کافی بودی!

در برخی کتب گفته آمده که وی را در عالم رویا در درکات سافلة جهنم بدیدندی که سخت خشمگین است وی را سؤال کردند علت این خشم را، بگفتا، اگر دانستمی که این یهود عنود پس از مرگ من این همه دروغ و تهمت مرا خواهند بست، از جنگ جهانی و کشورگشایی صرف نظر نموده، همة توان خویش صرف نابودی نسل ایشان همی نمودمی که به صواب نزدیک بودی... .