روزی ملائکه بر لوح دیدند: «یکی از مقربان درگاه الهی به نفرین ابدی گرفتار می شود». نگران شدند. نکند ما باشیم؟! دست به دامان حارث شدند که: «ای عزازیل، دعایمان کن که ما آن مطرود درگاه الهی نباشیم».

جنگ در  گرفت. ملائکه پیروز شدند. حارث اسیر شد. او را با خود به آسمان بردند. حارث به درگاه خداوند توبه کرد. توبه اش پذیرفته شد. به عبادت مشغول شد. آن قدر عبادت کرد تا از ملائکه شد. او را عزازیل (عزیز خدا) خواندند. منبری داشت. برای ملائکه وعظ می گفت. بسیار محبوب بود.

روزی ملائکه بر لوح دیدند: «یکی از مقربان درگاه الهی به نفرین ابدی گرفتار می شود». نگران شدند. نکند ما باشیم؟! دست به دامان حارث شدند که: «ای عزازیل، دعایمان کن که ما آن مطرود درگاه الهی نباشیم». عزازیل نیازی به دعا کردن نمی دید. به خودش اطمینان داشت. اما دعا کرد: «خدایا ایشان را ایمن گردان».
روزی دید بر در بهشت نوشته اند: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم». گفت: خدایا این ملعون رانده شده کیست؟ خدای تعالی فرمود: بنده ای که او را نعمت می دهم و او مرا سرپیچی می کند. عزازیل هزار سال شیطان رانده شده را لعن کرد.
عزازیل باورش شده بود کسی است. خود را برتر از هر چیزی می دانست. خود را بزرگ می پنداشت.
خداوند آدم (علیه السلام) را خلق کرد. ملائکه را امر به سجده نمود. همه سجده کردند، اما عزازیل امتناء کرد. او تکبّر کرد. او خود را بزرگ دانست. گفت: من از آتشم و آدم از خاک؛ من بر او سجده نمی کنم.
عزازیل از درگاه خداوند رانده شد. او دیگر عزیز خدا نبود. او ابلیس شد (مأیوس از رحمت خدا).

ریشه
تکبر در لغت به معنای «خود را بزرگ پنداشتن»(1) آمده. کسی که خود را بزرگ می پندارد از دو حالت خارج نیست؛ یا واقعاً بزرگ است، یا خیال می کند که بزرگ است. این که انسان در واقع بزرگ نیست، بلکه در خیال خودش بزرگ است را چه زیبا امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیان می کند: «عَجِبْتُ‏ لِلْمُتَکَبِّرِ الَّذِی کَانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَةً وَ یَکُونُ غَداً جِیفَة»(2) (تعجب می کنم از متکبر که تکبر می کند، در حالی که او دیروز نطفه ای بی مقدار بوده و فردا مرداری گندیده(بدبو) خواهد شد).
هر گاه یک رودخانه بیش از حد بسترش پرآب شود، آب را از خود سرریز می کند و این فرآیند را طغیان می نامند. انسان هم گاهی از بستر خویش خارج می شود و طغیان می کند. تکبر از بالاترین جنبه های خروج ما از بستر معین شده برای ماست. چون وقتی به این نتیجه رسیدیم که از خدا بی نیازیم، طغیان می کنیم. وقتی احساس کردیم به خدا نیازی نداریم، گمان می کنیم بزرگ هستیم. قرآن کریم می فرماید: «إِنَ‏ الْإِنْسانَ‏ لَیَطْغى‏ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى‏»(3) (انسان قطعاً طغیان می کند، اگر خود را بی نیاز ببیند). استغناء ریشه تکبر است.
کسی که تکبّر می کند، دو حالت را بین خود و خدای خود خواهد داشت: 1.من بزرگم و خدا هم بزرگ است. 2.من بزرگم و خدا بزرگ نیست. در هر دو حال شأن خدا بالاتر از آن است که با بنده ی خود مقایسه شود. تکبّر برای انسان به هر شکلی ناپسند است، اما برای خدا تکبر خوب و پسندیده است (چون خدا حقیقتاً بزرگ است).

من متکبر هستم؟!
هیچ کس نمی تواند به دیگری پاسخ این سوال که: «من متکبر هستم؟!» را بدهد. خود بهتر می دانیم.
وقتی وارد جمعی شدیم و برای ما در بالای مجلس جایی مهیا نشد، وقتی همه به احترام ما بلند نشدند، وقتی به کوچکتر از خودمان رسیدیم و از سلام نکردنش احساس حقارت کردیم، وقتی اباء داشتیم که به کوچکتر از خودمان سلام کنیم، وقتی کسی که ما را ناراحت کرده را به بهانه ی «مقصر اوست» نبخشیدیم، وقتی شکست دیگران برایمان شادی آورد، وقتی از زمین خوردن دیگری خوشحال شدیم، وقتی دست بوسی پدر و مادر برایمان گران باشد، خود بهتر می دانیم «من متکبر هستم؟!» و سرانجام؛ وقتی به خاک مالیدن بینی مان در درگاه خدا (حتی برای پنج وعده) سختمان است ...
نمی خواهم متکبر باشم!
وزیری به شاه گفت: اگر در بیابانی باشی و از تشنگی در حال هلاک شدن باشی، چه قدر می دهی تا به تو یک لیوان آب دهند؟ شاه گفت: نیمی از دارایی ام را. وزیر گفت: اگر در جایی باشی که نیاز به قضای حاجت داشته باشی، آن قدر که تو را طاغت نماند، چه قدر می دهی که تو را اذن دهند تا قضای حاجت کنی؟ شاه گفت: نیمی از دارایی ام. وزیر گفت: این دنیا چیست که نیمی از آن را می دهی تا از تشنگی هلاک نشوی و نیم دیگر را می دهی تا همان آب را دفع کنی؟!(4)
باور، بزرگترین مشکل بشریت است. چرا مادری که بیست سال از مرگ فرزندش گذشته، هنوز با شنیدن نام فرزندش گریه می کند؟! چون باور کرده که فرزندش رفت. باور کرده تنهاییش را.
هر متکبری که باور کند خدایی هست، دیگر متکبر نخواهد بود. هر متکبری که باور کند چه بوده و چه می شود، دیگر متکبر نخواهد بود.
به فدای تو یا رسول الله که شبها را بر حصیر می خوابیدی به گونه ای که جای حصیر بر بدنت نمایان می شد. می خواستی بگویی خدایا من در مقابل تو بزرگ نیستم؟ و من شرم دارم کلام تو را به گوش بسپرم که مبادا کوچکی ام را یادآور شوی.
«إِنَ‏ حَدِیثَنَا یُحْیِی‏ الْقُلُوبَ»(5) (همانا حدیث ما قلب ها را زنده می کند).
خدایا به یادمان بیاور کوچکی مان را...    الهی آمین.


پی نوشت:

1. قاموس قرآن ج7 ص74
2. المحاسن ج1 ص242
3. العلق 4
4. حکایات و پندها
5. الخصال ج1 ص22