آورده اند که مردى طالب غلامى شد و خواست که او را از صاحبش خریدارى کند.
فروشنده گفت: این غلام هیچ عیبى ندارد، جز آنکه سخن چینى و نمام است.
خریدار گفت: اگر چنین است، من بدان راضى هستم و سرانجام او را خرید. اما چند روزى نگذشت که غلام، بر سر عادت معهود رفت و شروع به نمامى و فتنه انگیزى نمود.
در آغاز، به سراغ زن ارباب رفت و به او گفت: شوهرت به تو علاقه ندارد و در صورت است همسر دیگرى اختیار کند اما من مى توانم با موى سرش او را سحر کنم تا از این تصمیم منصرف شود و علاقه اش به تو پایدار بماند.
زن ساده لوح گفت: من چگونه مى توانم وسیله این کار را فراهم کنم؟
غلام گفت: موقعى که به خواب مى رود، تیغى بردار و مقدارى از موهاى پشت سرش را ببر و به من بده.
آنگاه نزد ارباب رفت و گفت: آیا مى دانى که زن با مردى دلباخته و رفیق شده و در صدد است که به هنگام خواب ، سر تو را ببرد؟ چنانچه باور نمى کنى، امشب مراقب باش و خود را به حالت خواب وانمود کن، تا راستى گفتارم بر تو ظاهر گردد.
زن ارباب هم تصمیم گرفت به دستور غلام عمل کند و آنگاه که با تیغى به بالین این شوهر رفت، تا مقدارى از موهاى سرش را قطع کند و به غلام دهد؟
ناگهان شوهرش از جاى جست و با همان تیغ، زن را به قتل رسانید.
وقتى سر و صداى کشتن آن زن به خویشان و بستگان او رسید، به خونخواهى آن زن ، شوهرش را کشتند و به دنبال آن، زد و خورد خونینى بین دو طایفه درگرفت و عده اى در آن میان کشته شدند اینها همه نتیجه فتنه انگیزى و سخن چینى این غلام بود.