روزی ملائکه بر لوح دیدند: «یکی از مقربان درگاه الهی به نفرین ابدی گرفتار می شود». نگران شدند. نکند ما باشیم؟! دست به دامان حارث شدند که: «ای عزازیل، دعایمان کن که ما آن مطرود درگاه الهی نباشیم».

جنگ در  گرفت. ملائکه پیروز شدند. حارث اسیر شد. او را با خود به آسمان بردند. حارث به درگاه خداوند توبه کرد. توبه اش پذیرفته شد. به عبادت مشغول شد. آن قدر عبادت کرد تا از ملائکه شد. او را عزازیل (عزیز خدا) خواندند. منبری داشت. برای ملائکه وعظ می گفت. بسیار محبوب بود.