اشاره

درباره حکومت پهلوی (پدر و پسر) حرف های بسیاری ناگفته مانده و باید گفت حرف هایی که به هر دلیل ـ درست یا غلط ـ تا به حال بازگو نشده یا اگر هم شده مخاطب آن نسل جوان نبوده است. نمی دانم وقتی این سطرها را می خوانید به حال مردم آن روزگار خواهید گریست یا به حال و روز این پدر و پسر، دل تان ریسه خواهد رفت!

به هرحال مروری بر رفتارهای این پدر و پسر و بازگفت بعضی اسرار زندگی و حکومتشان می تواند افق های تازه ای در شناخت وضعیت موجود و مقایسه ای دقیق با آن گذشته تاریک فراهم کند. این کم ترین انتظاری است که صاحب این قلم از مخاطبان خود دارد.

چرا از رضاخان می ترسیدند؟

از رضاخان میرپنج شروع کنیم. این رضاخان و پسرش هر چند شباهت های بسیاری به هم داشتند مهم تر از همه استبداد رای در برابر مردم و نیز زبونی و انفعال در برابر بیگانگان، اما پدر چند ویژگی داشت که در محمدرضای پسر، عمراً پیدا نشد. از جمله این که اصلاً زذ نبود! و به عبارتی عام تر و قابل فهم تر، زن ذلیل و دل باخته، یا دست و پا چلفتی در برابر جماعت نسوان نبود با این که چهار زن گرفت اما هیچ وقت به زن جماعت سواری نداد!

یک آدم مستبد هم وقتی از زنش نترسد، خب مشخص است از هیچ کس نمی ترسد و لاجرم باید دیگران از او بترسند و حساب ببرند این اتفاق دقیقاً افتاده بود. رضاخان یک نظامی خشک و بی انعطاف در رفتار، بداخلاق و سخت گیر بود. برای این که خیلی چشمش تو چشم این و آن نیفتد و روی کسی به او باز نشود حتی در مهمانی های ملوکانه که خودش ترتیب می داد، شرکت نمی کرد و معمولاً زاغ سیاه مهمانان را از اطراف چوب می زد و زیر نظرشان می داشت! گاهی اوقات محمدرضای پسر را هم صدا می کرد و با او قدم می زد، به تمسخر، زن ها را به او نشان می داد و می گفت: ببین چه ریختی خودشان را درست کرده اند!

ای کاش این ویژگی را محمدرضا از پدر ارث می برد یا حداقل از آن گفت وگوهای شبانه و قدم زدن ها کمی حس می گرفت و جور دیگر می شد اما دریغ! محمدرضا چیزی دیگر بود و اتفاقاً همین نکته مهم ترین مشخصه رفتاری او شد یعنی زن ذلیلی و زن پرستی در انواع مختلف آن!

این حرف هایی که درباره رضاخان و محمدرضایش نوشتم این شبهه را در دلتان نیندازد که خوب پس رضای میرپنج دست کم در مقایسه با پسرش آدم خوبی بوده! نخیر! اگر رشته بحث به درازا نمی کشید و این نوشته طولانی نمی شد برایتان می نوشتم این رضای مستبد بی سواد جاهل، در طول دوران سلطنتش به خاطر ندانم کاری ها و حماقتش چه گاف هایی داده و چه طور بردگی بیگانگان کرده، حیف که فرصت نیست. فقط همین یک نکته را ذکر کنم که آن شاه پرطمطراق که روزی رضای میرپنج بود و بعد شد سردار سپه و با کلی تبلیغات اشتلم و... به حکومت رسید در نظر خیلی ها فقط یک شیر بی یال و دم و اشکم بود اما کافی است ماجراهای عجز او را برابر مرحوم شهید مدرس که بارها اتفاق افتاد و به همگان ثابت شد، بخوانید و بدانید تا پی ببرید که این موجود ضعیف النفس فقط زورش به مردم عامی و بی پناه می رسیده و این قدر مستبد در ذهن ها جلوه کرده و...، خوب بپردازیم به بحث اصلی خودمان.

جنگ حسادت و غرور

رضای میرپنج، چهار بار زن گرفت. ثمره ازدواج دومش محمدرضا بود از زنی به نام تاج الملوک. ازدواج با این زن، غرور رضا را کامل می کرد، چون توانسته بود داماد یک افسر بالا دست خود شود آن هم از نوع روسی اش! به جز محمد رضا، شمس و اشرف و علیرضا را هم از این زن داشت.

بعد از آن، با تورآن ازدواج کرد. خوب مشخص و واضح و مبرهن است که بسیاری از زن ها چشم دیدن هم را ندارند به ویژه اگر هووی هم، هم باشند! اوج دعوا و حسادت تاج الملوک با عصمت بود، چهارمین زن رضای میرپنج که از او هم پنج تا فرزند یافت (حساب بچه هایش را که دارید!) این همه مقدمه نوشتیم تا اولاً کمی با رضاخان آشنا شوید و ثانیاً این ماجرا تاریخی را برای شما نقل کنیم تا کمی به وضع گذشته دربار ملوکانه (!) پی ببرید.

این تاج الملوک یک عده از ندیمه ها را دور و بر خود جمع کرده بود برای روز مبادا و دعوا! هر چند روز یک بار این ندیمه های تربیت شده نزد او به خط می شدند و به فرمان او با چوب و چماق به محل اسکان هووی تاج الملوک، یعنی عصمت الملوک حمله می کردند آن بخت برگشته هم از ترس، درها را قفل می کرد و فوراً همسر وفادارش را با خبر می ساخت و هر بار این طوری جان سالم به در می برد (ببینید چه قدر حمله جدی بوده!)

همین که رضاخان آرام آرام به ساختمان عصمت الملوک نزدیک می شد ندیمه ها از ترس سایه او فرار را برقرار ترجیح می دادند و مؤاخذه تاج الملوک را با همه تندی و تلخی هایش، هر بار به جان می خریدند و... عجب این که رضاخان هیچ وقت از تاج الملوک، مادر محمدرضا به خاطر رفتارش ایرادی نمی گرفت؛ حتماً خوشش می آمده که دو زن به خاطر او چنین حسادت هایی داشته باشند.(غرور را دارید!)

مقایسه پدر و پسر

رضاخان در همه کارها مخصوصاً در مسائل کاری و اقتصادی، آدم منظم و سخت گیری بود و در مقایسه با محمدرضا از این جهت بسیار کم اشتباه بود. حتی هیزم مصرفی بخاری اش را وزن می کرد اما پسرش روزانه میلیون ها تومان را هپلی هپو می کرد و می ریخت تو شکم این و آن یا خرج تجمل و قر و اطوار زن و بچه ها یا رفیقه هایش!

رضاخان خسیس بود حتی در بانک های خارجی پول زیادی سرمایه گذاری نکرد فقط به یک کشور ـ آن هم ترکیه ـ سفر کرد. چشم دیدن مهمان خارجی را هم نداشت، اما محمدرضا سالی چند بار می رفت آن ور آب. با التماس، رئیس جمهور کشورهای به دربخور به ویژه امریکا را به ایران می کشاند، کلی سفره برایشان می انداخت و عکس های یادگاری می گرفت و... برای روز مبادا!

رضاخان فساد اقتصادی زیادی داشت مخصوصاً در غصب املاک مردم؛ اما فساد اخلاقی نداشت یا اگر داشت کمتر کسی از آن باخبر شد، اما محمدرضا در ارتکاب انواع مفاسد بی نظیر بود! در غصب املاک، چپاول اموال، رفتارهای غیراخلاقی و... واقعاً لنگه نداشت. وی ـ لعنه الله علیه ـ فضایی در کشور ایجاد کرد که گروهی از افراد بی هویت، پول پرست و شهوت ران، و به عبارتی کلاً آدم های بی وطن دورش جمع شدند، به شیوه خاص با او می زیستند و چپاول می کردند و شب ها را با هم به شراب و ویسکی و طنازان ایرانی و خارجی و با بی خیالی و مستی می گذراندند!

محمدرضا و نمره های ناپلئونی

حالا که بحث محمدرضا پیش آمد، خوب است کمی از دوران نوجوانی اش بگوییم. این نکته ها و لطیفه هایی که برایتان نقل می کنیم مستند است خیلی از اطرافیان و دور و بری های محمدرضا وقتی دیدند از مملکت رفت و طومار حکومت و بعد زندگی اش برچیده شد چون مطمئن شدند دیگر هیچ خطری آن ها را تهدید نمی کند، دست به قلم شدند و پته ایشان را رو کردند. خلاصه برای خیلی ها که نمی دانستند، معلوم شد این شاه که سنگش را به سینه می زدند، چه جور آدم مزخرفی بوده!

حالا بخوانید چند نقل را از آن جماعت درباره توانایی های شاهشان:

محمدرضا، اصولاً حوصله فکر کردن نداشت از همان کودکی اهل تفکر همه جانبه نبود؛ زود خسته می شد دوست داشت دیگران فکر کنند و پیشنهاد بدهند او سری تکان بدهد و تایید کند (مستحضرید که این رفتار، صفت خیلی از شاهان بوده!) چون زحمت تکان دادن سر و قبول پیشنهاد، خیلی کم تر از فکر کردن بود. این از مسایل مهمی است که در زندگی و شیوه مملکت داری اش خیلی تأثیر گذاشته بود.

بیش تر، محمدرضا علاقه به ورزش داشت و اهل درس خواندن نبود. در درس ریاضی ضعیف بود و معمولاً هم کلاسی ها تمرین هایش را حل می کردند. او هم به خودش فقط زحمت کپی کردن آن ها را هموار می کرده! اما ای کاش هنرهای او در نوجوانی فقط به همین چیزها ختم می شد. از شاهکارهای او در آن دوران یکی این بود که همواره به دیگر شاگردان آشکارا ظلم می کرد و زور می گفت مگر به آنان که حاضر بودند به ولیعهد احترام بگذارند یا مشکلات او را برطرف کنند مثلاً حل تکالیف درسی اش را و...

غرور بیش از حد او در دوران تحصیل باعث شده بود هیکلی به هم بزند و زور بازو و به ویژه قدرت مشت زنی اش را به رخ حریفان بکشد و با این کار دل بعضی همکلاسی های مؤنثش را نیز به دست آورد! (آدم به این کم جنبگی دیده اید؟!)

ریگ در کفش شاه

همان ابتدای مطلب گفتیم که این پدر و پسر هر دو دربست بیگانه پرست بودند و ردیف اول عشق شان هم انگلستان بود! از همان دوره نوجوانی محمدرضا، انگلیسی های موذی برای مخ زدن او تلاش کردند و خیلی زود موفق هم شدند. شروع کار با جوانی سوئیسی بود به نام ارنست پرون که او را به عنوان مستخدم و باغبان کنار محمدرضا کاشتند! جالب این که از همان ابتدای کار، رضاخان این موذی فاسدالاخلاق را شناخت و هر وقت او را با محمدرضایش می دید با عصا دنبالش می گذاشت! وقتی هم رضاخان رفت و مرد، دربار شد بهشت ارنست پرون و او شد یار غار محمدرضا و در خلوت و جلوت همراه او و در حقیقت شد فضول باشی دربار و خبرچین انگلیسی ها. کار به جایی رسید که درباره خصوصی ترین و شخصی ترین مسایل زندگی محمدرضا دخالت می کرد، نظر می داد و حتی تصمیم می گرفت!

حتی خیلی ها جریان طلاق محمدرضا و فوزیه را به گردن پرون می اندازند! باورتان می شود؟! طبیعتاً وقتی یک جاسوسی خارجی این قدر هم پیاله و رفیق حجره و گرمابه شاه ایران شود و از همه جیک و پیک او مطلع باشد هر چه قدر هم خنگ و خرف باشد بالاخره رگ خواب شاه بی عرضه دستش می اید و می داند اوضاع را چه طور بر وفق مراد خویش پیش برد. ارنست پرون هم که احمق نبود. خیلی زود در این کار موفق شد و کار به آن جا کشد که خیلی راحت این مردک بیگانه، روبه روی شاه ایران می ایستاد و به او امر می کرد این کار را بکن! بنشین! بتمرگ!، و... وقتی هم انجام دستورات او برای شاه ثقیل می نمود (بالاخره شاهی گفته اند و غروری!) خیلی راحت سر شاه بیچاره داد می کشید و تهدیدش می کرد و در آخر می گفت: من می خواهم این کار بشود! (به زبان بی ادبی اش می شود: تو کاره ای نیستی، تو فقط مزدور مایی و بیش ازین، این فضولی ها به تو نیامده و امثال این نوع حرف ها...) و گاهی هم می زد به سیم آخر و حسابی از خجالت شاه درمی آمد، مثلاً می گفت: «باید بکنی وگرنه نتایج آن را خواهی دید!» یا «اصلاً ارزشی نداری که من با تو صحبت کنم!»

اشتباه نکنید! نه این که شاه به ارنست پرون بگوید، بر عکس، ارنست به شاه می گفت! البته شاه ایران هم می دانست که این حرف های او بلوف نیست و برای این که بیش تر تحقیر نشود آبروداری می کرد و حرف ها و اوامر رئیسش را به سمع طاعت (!) می پذیرفت. خلاصه اگر عده ای هم تسلیم این شاه بودند، او دربست تسلیم این جوانک جاسوس بود.

واقعیت امر این است که ارنست پرون جز اتکا به دستگاه جاسوسی انگلستان قدرت دیگری نداشت، اما قدرت و نفوذ رای او بر محمدرضا فراتر از حد یک جاسوس بود باید گفت آنچه محمدرضا را تسلیم او کرده بود ضعف های فکری و فساد اخلاقی او بود که او را در برابر دیگران تا بدین اندازه زبون و بیچاره ساخته بود.

شاه واقعی کی بود؟

حرف برای گفتن زیاد است اما آدم نمی داند برای جوانان نسل سومی کدامش را بگوید؟ و معلوم نیست کدامش را باور کنند!

محمدرضا از شدت بیکاری گرفتار هم نشینی با خیلی ها شد (خیلی ها نه از سنخ من و شما) یکی از این افراد، دکتر قلابی یا حداقل کم تجربه ای بود به نام ایادی. دلیل آشنایی آن ها هم ترس محمدرضا بود از میکروب! این ترس او، خیلی بیش تر از میزان هراس جماعت نسوان بود از سوسک و موش و امثالهم... او درست مثل برادرش علیرضا دچار بیماری «میکروبوفیا» بود. گاهی اوقات احساس می کرد در وجودش میکروب ها دارند جنگ جهانی سوم علیه او را تدارک می بینند و هرچه میکروب در جهان است به سراغ او آمده! همین توهم فانتزی ترس می انداخت در پاچه اش، و دیگر روی پا بند نبود. دست به دامن دکتر و پرستار و مستخدم و... می شد و از راه درمانش می پرسید خلاصه به دست خودش مضحکه دیگران می شد.

ایادی، از همین نقطه ضعف محمدرضا استفاده کرد و تا توانست از شیر سلطنت دوشید و به تدریج شد با نفوذترین فرد در کشور، به همین ترتیب توانست بیش از هشتاد شغل مهم، کلیدی و پول ساز را در سطح کشور برای خود دست و پا کند (این که می گویند کدخدا را ببین و ده را بچاپ، یک مصداقش همین قصه ایادی است راستش را بخواهید خود من هم تا به حال به حکمت این ضرب المثل این قدر پی نبرده بودم)

یک بار به محمدرضا گزارش دادند فلانی هشتاد شغل دارد او هم به ایادی معترض شد که بابا! این چه وضعی است درست کرده ای لااقل کمی آبروداری کن و... و ایادی در جواب با لبخند و تمسخر و شوخی گفت: اتفاقاً می خواهم مشاغلم را به عدد 100 برسانم! اما همه این مفاسد او در برابر این سوءاستفاده سیاسی مذهبی اش تقریباً هیچ است. ایادی از نفوذ خود حسن سوءاستفاده را کرد و به بهایی ها میدان خودنمایی داد. رفیق بازی های شاه و ایادی باعث شد بهایی ها به مشاغل مهم مملکت و پست های کلیدی دست یابند در زمان ایادی، هیچ بهایی نبود که بیکار باشد تعداد بهایی ها در ایران به سه برابر رسید. کار آن قدر افتضاح شد که به حرکت مردمی کشید مردم بعد از سخنرانی واعظ شهیر مرحوم فلسفی به خیابان ها ریختند و پاتوق بهایی ها را تخریب کردند.

راستی، ایا در آن زمان کسی در دربار نبود از کسی، و یا حداقل از خودش بپرسد شاه در این مملکت حکومت می کند یا ایادی بهایی، ارنست پرون سوئیسی، یا...؟!

دوقلوهای هم سان

به جز دکتر ایادی ، ایادی های فراوان دیگری بودند که متملقانه دور و بر شاه می چرخیدند و وول می خوردند تا او را سر کیسه کنند و از همه بیش تر، اشرف خواهر فاسدالاخلاقش، که مافیای مواد مخدر در ایران را هدایت می کرد و قماربازی حرفه ای هم بود. از کلک های اشرف در حق برادرش یکی این که قماربازها را می آورد دربار و به جان محمدرضای بلوف زن می انداخت و به واسطه قمار آن ها کلی پول به جیب می زد (تازه این یک کلاه برداری آبرومنداش بود که نقل کردیم).

خلاصه قماربازها را می آورد پشت میز و روبه روی محمدرضا می نشاند. خودش بالای سر برادر می ایستاد و به حریفان گرا می داد! خلاصه به هر ترتیب، شبانه 50ـ40 میلیون (البته مستحضرید که ارزش پول سال 36ـ1335 نه الان!) محمدرضا را سرکیسه می کرد. آن قدر هم به برادر اعتماد داشت همان جا دسته چک برادر را می آورد و نمی گذاشت کار به فردا و پس فردا بکشد. سهم خودش را برمی داشت و چند میلیون هم به طرفِ به اصطلاح برنده می داد. می بینید این خانواده چه کاسبی آبرومندی داشته اند!

دمکراسی چند نفره

کمی هم به مسایل سیاسی بپردازیم به ویژه از جلوه های دمکراسی شاهانه.

یکی از افرادی که در زمان تصدی اش از هر جهت ذی نفوذ بود و سکان دار کشور، اسدالله علم بود. فقط یک مورد از شاهکارهایش را نقل کنیم دوزاری تان خواهد افتاد اوضاع چه جور بوده. در دوران نخست وزیری او که مهم ترین سال های سلطنت محمدرضا هم بوده، همه نماینده های مجلس با رای علم تعیین می شدند. محمدرضا دستور می داد یک کمیسیون تشکیل شود برای انتخاب نمایندگان. (دیگر به مردم زحمت نمی داد) یک کیف پر از اسامی جمع می کردند می گذاشتند وسط کمیسیون. اسامی خوانده می شد و علم هر که را می خواست تایید می کرد به این ترتیب در یک دمکراسی چند نفره که شامل رئیس یا معاون ساواک و نخست وزیر و یکی دو نفر دیگر بود نمایندگان ملت انتخاب می شدند. خداوکیلی انتخاباتی راحت تر، کم خرج تر و کم حرف تر ازین سراغ دارید؟

حوزه علمیه؛ دژ تسخیرناپذیر

یکی از تلاش های همیشگی محمدرضا چسباندن خود به برخی علما و روحانیون صاحب نام بود البته معلوم است برای چه کاری! خدا را شکر که موفق نشد البته به جز یک مورد که بعداً برای مردم رو شد! خود شاه شخصاً برای تحبیب و جلب نظر و به دست آوردن دل علما تلاش داشت مثلاً تا می فهمید فلان عالم صاحب نام کمی سرما خورده سریعاً چند تا پزشک متخصص می فرستاد برای معالجه به سراغ ایشان. در گزارش هایی که ساواک نقل کرده، شاه در این باره خیلی پول هزینه می کرد، اما با همه این خرج ها هیچ وقت آرامش واقعی برای محمدرضا فراهم نشد و هیچ حوزه علمیه ای در برابر او سر تسلیم فرو نیاورد. دلیل اصلی آن هم به شهادت همگان حضور عالمی مبارز بود به نام ایت الله خمینی این جمله را چند بار بخوانید تا به حرف هایی که در سطرهای بالا زدم بیش تر ایمان بیاورید:

سرهنگ بدیعی (رئیس وقت ساواک قم) زمانی می گفت: اگر یک مقام در قم با من همراه باشد، اداره شهر قم کارآسانی است او هم کسی نیست جز ایت الله خمینی، اما ای کاش ما را راه می داد! البته وقتی راه می دهد که مرید ایشان شوم و در مدتی طولانی مطمئن گردند که واقعاً با اعتقاد در راه ایشان قدم برمی دارم. آن وقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذیرند. در این صورت نیز من دیگر رئیس ساواک قم نخواهم بود!

حرف اول و آخر

یکی از پرنفوذترین عناصر دربار که سال ها در ساواک هم خدمت کرده، حسین فردوست است. او در کتاب خاطراتش (ظهور و سقوط سلطنت پهلوی) جمله قشنگ و عبرت آموزی درباره روحانیت و نقش مردمی آن دارد حیفم آمد این جمله را نقل نکنم باشد که این قشر از جامعه را که مسئولیتی الهی بر گردن دارند، بیش تر قدر بدانیم.

واقعیت این بود که اصولاً مردم ایران هرگاه دچار حکام ظالم می شدند، پناهگاه آنان مسجد و زیارتگاه ها و پناه دهنده آن ها روحانیت بود. لذا، مردم روحانیت را دوست داشتند که در مقابل حاکم ظالم و در کنار مردم مظلوم بایستند و نه آن روحانی که با حاکم ظالم کنار بیاید. شاید تعجب کنید که من نیز چنین روحیه ای داشتم، در صورتی که نه مظلوم واقع شده بودم و نه به من ظلمی شده بود. به هر حال، از کودکی در محله مان علاقه مردم را به همان آسیدمحمود همسایه مان دیده بودم زمانی که با زور پلیس رضاخان از او خلع لباس شد، صد درجه محبوب تر و محترم تر شد. این روحیه من بود و بی آن که خود بخواهم، زمانی که می شنیدم فلان مجتهد نزد محمدرضا آمده یکباره ارزش آن مجتهد نزد من صفر می شد! لذا من در همان موقع رویه هیچ یک از مجتهدانی که نمایندگان محمدرضا را می پذیرفتند قلباً قبول نداشتم و برای شان ارزشی قایل نبودم و تصور نمی کنم که حتی خود محمدرضا هم برای این افراد، ذره ای ارزش و احترام قائل بود. چون او نیز چون من می دانست که لباس این گونه افراد دکان است و درون آن خالی است... حتی بدیعی رئیس ساواک قم نیز معترف بود که از جمعیت قابل توجه (روحانیون) فقط یک نفر، نفوذ واقعی دارد و آن ایت الله خمینی است.

*

این سطرهایی که نوشتم، به تمامی مستند و واقعی است اما نخواستم متنم را پاورقی باران کنم! سعی داشتم آنچه را در کتاب ها خوانده ام با رعایت امانت به زبانی ساده و صادقانه نقل کنم تا حداقل تلنگری زده باشم به خودم که این سی ساله انقلاب را فراموش نکنم و نیز به جوانانی که از انقلاب فقط اسمی شنیده و عکسی دیده اند یا چند پلان فیلم آن هم ناقص... همین و بس. امیدوارم انقلاب را بیش از این ها که می دانیم، بشناسیم.

من مطمئنم همان طور که اسرار زیادی از دربار آشفته حکومت پهلوی ناگفته مانده، رازها و ناگفته های بسیاری از انقالبیون و مبارزانی که همه هستی شان را وقف انقلاب کردند، مسکوت و بی نشان باقی مانده. همه ما باید دستی برآریم و غبار غربت و بی خبری را از این اینه ها پاک کنیم.

در نوشتن این متن از این کتاب ها بهره زیادی بردم شما نیز خوب است آن ها را تورق کنید تا چیزهای بیش تری دستگیرتان شود.

پدر و پسر (محمود طلوعی)، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی (خاطرات حسین فردوست)، کاخ تنهایی (خاطرات ثریا اسفندیاری) خاطرات و خاطرات (مخبرالسلطنه)، و...