اصلاً حس خوبی ندارد که وسط یک مشت آدم حسود  - که اسم خودشان را گذاشته‌اند رفیق! – زندگی کنی و مجبور باشی مدام به این فکر کنی که روزگار تحمل چند وقت دیگر ادامه دارد!

اصلاً نفرت‌انگیز است خودت مطمئن باشی نه تو کسی هستی برای خودت و نه آن‌چه مورد حسادت است، حسدورزیدنی؛ اما دوستانت – نادوستانت – آن‌چنان دیدنت را تاب نداشته‌باشند که به نامردی تمام زیرآبت را بزنند و به خیال خودشان تو را به زیر بکشند. و چه عبث! عزت و ذلت به دست حضرت محبوب است و بس.

حسادت اساساً چیزی است که خیلی راحت می‌شود از چشم‌ها خواندش! چشم‌ها حتی از شدت و ضعف این حس هم سخن می‌گویند. و فهم چنین موضوعی نه هوش می‌خواهد و نه دقت. چشم‌ها صادق‌تر از این حرف‌ها هستند.

من هابیل نیستم، اما باور دارم که نتیجه‌ی حسد هابیل‌کشی است! هابیل‌های تاریخ همیشه قربانی حسدورزی هم‌چو قابیل‌هایی بوده‌اند که عزت دیگری را چشم تماشا نداشته‌اند.

این پست شخصی نیست! کلام من خطابی است به عموم. واقعاً چرا حسد در جان آدم‌ها ریشه دوانیده‌است؟

ابداً خودم را مستثنی نمی‌کنم! همین حالا که این‌ها را می‌نویسم، خاطرات حسادت خودم را نیز مرور می‌کنم. همه‌ی لحظه‌هایی که از بالا رفتن کسی ناراحت بوده‌ام و یا حداقل خوشحال نشده‌ام! اما در خاطرم نیست برای به زیر کشاندنش تلاشی کرده‌باشم!

واقعاً می‌شود حتی حسادت کرد، ولی همین حسادت پلی بشود برای عبور از تنگنای نفسانیت. سکویی بشود برای پرواز. محرکی بشود برای این‌که تلاش را مضاعف کرد تا با تکیه بر آن از شخص محسود جلو زد. حسادت نباید باعث شود کسی را عقب زد تا خود از او پیش بیفتیم.